روزهای سخت اما شیرین
تو این روزهایی که به دنیا اومدی مامان جون شیرینی های زیادی هس اما همراه با کمی سختی
وقتی پسرم از وقتی به دنیا اومدی شیر نمی خوردی و هرکاری میکردیم که تورو سیر کنیم نمیشد این روزا فشار زیادی روی منو عزیز جون و بابایی بود چون شیر نمیخوردی خیلی گریه میکردی...و همینطور روزارو میگذروندیم که تو 5روزه شدی عسلم و بدنت خیلی زرد شده بود و ما خیلی ترسیده بودیم و بردیمت بیمارستان شیخ و بعد از آزمایش فهمیدیم زردی شدید داری و عددش 28 بود و دکترت گفت سریع باید بستری بشی
خیییییییلی سخت بود و استرس زیادی داشتیم مامان جون ولی چاره ای نبود و هر بیمارستانی میرفتیم جا نداشتن و همینطور ک تو خواب بودی و بغلم بودی من گریه میکردم میکردمو از خدا میخواستم که اتفاقی برات نیفته
تا اینکه رفتیم بیمارستان قائم و قبول کردن...
خیلی ساعتای سختی رو گذروتدیم مامان جون وقتایی که اون سوزنا رو میکردن تو دستای نرم و کوچولوت میخواستم از شدت ناراحتی ساعت ها گریه کنم ولی چاره نبود و تو اینطوری بهتر میشدی نازگلم
تو سه روز توی دستگاه بودی مامانی و من نمیتونستم تو بغلم بگیرمت
تا اینکه8 روزگی از بیمارستان مرخص شدی انگاراینکه به منو بابایی دنیارو دادن....البته عزیزجون تو این روزا خیلی اذیت شد....
خدارو شکر میکنم که الان بهتری پسرم عشقه مامان