سید کیانسید کیان، تا این لحظه: 6 سال و 9 ماه و 9 روز سن داره

یادگاری های کیان

کیان کوچولو در زمان جنینی

کیان جونم منو بابایی 1395/09/01 باهم رفتیم آزمایشگاه که متوجه شدیم خدا تو فرشته نازو با ما داده و خیلی خوشحال شدیم  تو یکی از بهترین اتفاقای زندگیموزندگیمونی مامان جونم منو بابایی اون شبو باهم یه جشن خوشگل و کوچیک گرفتیم   واسه اینکه دقیقا نه ماهه بعدش تو کوچولو نازنین به زندکیمون اضاف میشدی ...
19 خرداد 1397

یه روز خوب😘😘

 امروز ۱۵ام ماه رمضونه۹۷ امروز خونه عزیزجون افطاری بود و ماهمه از شب قبلش اونجا بودیم اینم دلارامو سروش دختر خاله و پسرخاله شرتن... اون روز کلی بازی کردینو خوش گذروندین ...
10 خرداد 1397

💕اولین حرکت دلبندم💕

سلامی دوباره عزیزم امروز1396/10/25 روز تولد بابایی اولین حرکت تو یعنی چهاردست وپا رفتنو شروع کردی .... بی مقدمه بهترین لحظات عمرم بود که تورو در این شرایط میدیدم معلومه واسه هر پدر و مادری شیرینه کارای نی نیاشون  تواین روزا 6 ماهته و وزنت هم 7900 و قدتم 63 اینارو  سعی میکنم دقیق بنویسم که بزرگتر شدی تمام خاطراتتو با جزئیاتشو داشته باشی دلبندم  منو بابایی تمام تلاشمونو میکنیم ک تو در آرامشو سراسر شادی باشی و یه لبخند تو به تمومه دنیا میرزه پسرم ...
30 دی 1396

روز علی اصغر

سلام مامانم این روزا شب و روز های محرمه و تو در سه ماهگی هستی... تصمیم گرفتیم با عزیزجون تورو ببریم حرم امام رضا برای مراسم بزرگ علی اصغر.... از جای خونه که راه افتادیم به فکر لباس بودم برات خیلی شلوغ بود همه مردم با نوزادای کوچولوشون اومده بودن تو خیابونا برای توهم عزیزدلم لباس گرفتیمو رسیدیم وای نمیدونی چ حال و هوایی بود.ــ وقتی مراسم شروع شد و همه نوزاداشونو بالا گرفتن همونطور که تو در خواب ناز بودی عزیز تورو روی سرش گرفت.... و من وقتی چشام به تو افتاد اشکم ریخت و اون موقع بود که درک کردم و کمی سختی و صبوری امام حسین و چشیدم از اون موقع توی دلم تورو بیمه علی اصغر شهید کوچولو کردم.... که همیشه بااون دستای کوچو...
8 مهر 1396

روزهای سخت اما شیرین

تو این روزهایی که به دنیا اومدی مامان جون شیرینی های زیادی هس اما همراه با کمی سختی وقتی پسرم از وقتی به دنیا اومدی شیر نمی خوردی و هرکاری میکردیم که تورو سیر کنیم نمیشد این روزا فشار زیادی روی منو عزیز جون و بابایی بود چون شیر نمیخوردی خیلی گریه میکردی...و همینطور روزارو میگذروندیم که تو 5روزه شدی عسلم و بدنت خیلی زرد شده بود و ما خیلی ترسیده بودیم و بردیمت بیمارستان شیخ و بعد از آزمایش فهمیدیم زردی شدید داری و عددش 28 بود و دکترت گفت سریع باید بستری بشی خیییییییلی سخت بود و استرس زیادی داشتیم مامان جون ولی چاره ای نبود و هر بیمارستانی میرفتیم جا نداشتن و همینطور ک تو خواب بودی و بغلم بودی من گریه میکردم میکردمو از خدا میخواستم که ا...
9 مرداد 1396

به دنیا اومدنت نازگلک

امشب 28 تیر ماهه مامان جونم و زمانی که باید برم بیمارستانو بستری بشم وااااااااااای شدیدا استرس دارم   ساعته 12 شب منو خاله فاطمه و عزیز جون و بابایی رفتیم بیمارستان ولی بازم قبول نکردن چون دردی نداشتم ولی رفتیم بیمارستان امام رضا و همونجا منو بستری کردن مامان جون من دوروز بستری بودم و لحظه های سختی بود اما خوشحال کننده چون نمیدونستم دو ساعت دیگه یا فردا یا دوروز دیگه روی ماهتو میبینم و این بهترین انگیزه برای تحمل دردها بود  بالااخره 30 ام تیر ساعت 9 شب دردهای سخت شروع شد و تو تا چند ساعت دیگه میومدی پیشم بالاخره ساعت 10و 40 دقیقه شب به دنیا اومدی و بعد از نه ماه و نه روز تو رو دیدم یه نی نیه ناز و کوچولو که ف...
1 مرداد 1396